حتماً او را میشناسید. «خانم پ. م. رولینگ» سفارش شده که هوای ایشان را داشته باشیم و سؤالهای سخت و مچگیرانه از او نپرسیم. به گفتهی بعضی از همکاران، ایشان تا این لحظه با فداکاری زیادی کتابهای متعددی برای نسل جدید و آیندهسازان جهان نوشتهاند. از جمله: «بینوایان»، «هریپاتر»، «شاهنامهی فردوسی»، «دیوان حافظ»، «کلیات مولوی»، «جزییات خیام»، «گلستان و بوستان سعدی»، «پارک ملت» و... آثار این خانم تاکنون بهزبانهای زیادی ترجمه شده و جایزههای بیشتری گرفته است.
- شما برای چه مینویسید؟
به شما چه مربوطه؟ مگر آقای «ب. زنجان» که اینهمه ثروت دارد، کسی از او میپرسد چرا؟
- باشه، حالا چرا میزنی؟ بفرمایید نوشتن را از کی شروع کردید؟
از سوم ابتدایی. البته قبلش نقاشی میکشیدم، ولی دیدم نویسندگیام از نقاشیام بهتره، رویکردم عوض شد. تا چندوقت دیگه قراره برم فیلم بازی کنم. آدم نباید فقط یک کار بکنه. رویکرد جدید، انسان جدید. این پیام من به انسانهای روزگار است. الآن دیگه باید فیلم بازی کرد.
- چرا؟ بهخاطر پولش؟
پولش چیه؟ مگه آقای «بابک. ز» با پول به کجا رسید؟ نه، قضیه این است که پدر و مادرم میگن من خیلی خوب نقش بازی میکنم. برای همین بهتره برم فیلم بازی کنم که به شهرت جهانی برسم.
- به کجا میخواهید برسید؟ شما که الآن نویسندهی قدرقدرتی هستید. خب، بگذریم. سفارش کردند که مچگیری نکنم. بفرمایید اولینچیزی که نوشتید چی بود؟
اولینچیزی که نوشتم یه جوک بود. تعریف کنم براتون؟
- بله بفرمایید.
به یه بچههه میگن چرا سرت رو، روی بخاری گرفتی؟
بچههه میگه چون مامانم گفته تا من کارم تموم میشه سرت رو با یه چیزی گرم کن. هه هه هه... جالب بود، نه؟
- اینکه تکراری بود. مطمئن هستید که خودتون این رو نوشتید؟
بله که مطمئنم. اصلاً مگر شما بازجو هستید؟
- خب دیگه چی نوشتید. اولین داستانی که نوشتید چی بود؟
من قبل از اینکه بینوایان رو بنویسم، یه انشا نوشتم که خیلی باحال بود.
- انشا؟ موضوعش چی بود؟
موضوعش بود: «خانهی من» ولی معلمم گوشم رو گرفت و گفت: «ورپریده. این انشایی که نوشتی شبیه انشای خواهرت بود.»
من هم گفتم: «اجازه خانم. آخه خانهی من و خواهرم یکی است و ما با هم زندگی میکنیم.»
- عجب معلم استعدادکُشی! بعد چیکار کردی؟ ناامید نشدی؟
نه بابا. ناامیدی چیه. مگر این آقای «ب. ز» ناامید شد؟ من هم رفتم رمانهای جدید نوشتم. «صدسال تنهایی»، «بینوایان»، «بابا لنگدراز»، «پینوکیو»، «آلیس در سرزمین عجایب».
- چه اسمهای آشنایی! خب، بگذریم. تا حالا جایزه هم گرفتی؟
بله. همیشه توی مسابقهی داستاننویسی مدرسه، منطقه، شهرستان، استان و کشوری اول میشدم. حالا میخوام تو مسابقهی جایزهی ادبی نوبل شرکت کنم، ولی میدونم اونجا پارتیبازی میکنن. باندبازی میکنن، حقکشی و حقخوری و رانتخوری میکنن...
- ببخشید دیگه ادامه ندید. حرف آخرتون رو بفرمایید.
بهعنوان حرف آخر یکی از جملههای خودم رو که به نام سعدی معروف شده میفرمایم: «بسی رنج بردم در این سال سی.»
مرسی.